داستان انتقالی سربازی رو براتون تعریف کردم. اگه یادتون باشه اول اون خاطره گفتم تو دروه آموزشی هم مثلا من پارتی داشتم و علی رغم اون جریان واسه ادامه خدمت بعد از آموزشی به پادگان ایرانشهر منتقل شدم. امروز خاطره پارتی خودم رو از دوران آموزشی براتون میگم.
تمام داستان باز هم از اول اسفند ۱۳۹۶ شروع شد،البته اول اسفند ۹۶ که تعطیل بود پس از دوم اسفند شروع شد. روزی که من برای انتقال به پادگان محل خدمتم به مرکز وظیفه استان رفتم، تا اون روز هنوز جایی که باید میرفتم مشخص نشده بود و نیروی مازاد بودم -نیروی مازاد نیروی است که محل خدمت سربازی مشخص نیست و اولین جایی که نیرو نیاز داشته باشه یا اینکه جای خالی داشته باشه اعزام میشه، اگر هم هیچ کدوم از این دو مورد عملی نشن میری خونه تا دوماه دیگه برای خدمت آماده بشی. اون روز بعد خوندن اسامی نفراتی که نیروی خدمتیشون مشخص شده بود گفتن احتمال داره نیرویهای مازاد رو بفرستند پادگان محمد رسولالله – بدترین پادگان کشور که مدت آموزشی اون سه ماهه به جای دوماه و تمامی نیروها بعد از دوره آموزشی به مرزهای سیستان و بلوچستان منتقل میشدند – هنوز هم نمیدونم که این حرف ها راست هستند و یا نه ولی خودتون حساب کنید که اگه یکی تو اون موقعیت این حرفا رو بهتون میگفت چه حسی پیدا میکردید. من هم به همراه دوستم که اونم نیروی مازاد بود کاسه چه کنم چه کنم دستمون گرفته بودیم و از اون اتاق به اون اتاق میرفتیم که خدایا یه راهی پیدا بشه واسه ما که نریم پادگان مرزبانی؛ رد این حس و حوالی بودیم که دیدم یه پسر خیلی ریلکس اومد پیش مسئول اعزام نیروها که آقای درجه بالایی هم بود و گفت: سرهنگ فلانی سلام رسوند منو به پادگان ۰۱ تهران اعزام کنید. من که این صحنه دیدم جا خوردم که رفیقم گفت تنها چاره کار همینه ممد. گفتم: چی؟ گفت سرهنگ فلانی. گفتم اون که ما رو نمیشناسه گفت: آره ولی این مسئول اعزام هم فکر نکنم بدونه؛ سنگ مفت، گنجشگ هم مفت.
رفتیم سراغ مسئول اعزام و گفتیم سرهنگ فلانی سلام رسوند و گفت ما رو یه جای خوب بفرستین. یه نگاه بهمون کرد و گفت: هر دوتونو بفرستم ۰۱ خوبه؟ منو میگی یه برقی به چشمام زد و گفت خدایا شکرت بالاخره شانس به ما رو کرد -خبر نداشتم بعد ۰۱ قراره برم کجا- بعد از ظهر اون روز کلی اتوبوس راه افتاد رفت به سمت ۰۱. تو اتوبوس هم با توجه به حرف یکی از بچهها فهمیدم که کلا هر کسی رو که مازاد بوده فرستادن پادگان ۰۱؛ اینم شانس ما.
وقتی هم به پادگان رسیدیم خودش کلی مراسم خاص داشت که اینو بازم بعدا براتون میگم. وقتی تهران بودم یکی از بستگان گفت که ما یه همسایه داریم که تو تهران خیلی آدم گندهای هست، میتونه کلی کار برات انجام بده کافیه بری پیشش و خودتو معرفی کنی، من اون آدم رو تو تهران که پیدا نکردم ولی وقتی که واسه تعطیلات عید برگشتیم شهرمون بنده خدا رو خونه یکی از اقوام دیدم و بهم گفتن اگه میخوای برات کاری انجام بدن الان وقتشه. منم رفتم جلو و گفتم که سلام اآقای خیلی گنده من فلانیام و پسر فلانیام و صد بار بیشتر تو خواب رختخوابمو ….کردم و چند غلط اضافی دیگه کردم. گفت : اینا رو ولش چی میخوای؟ منم گفتم : هیچی فقط تو ۰۱ خدمت میکنم و میخوام یجای خوب خدمت کنم. گفت: باشه باشه میری فلان قسمت ترسناک پادگان میگی آقای خیلی گنده منو معرفی کرده. من هم تو دلم آخ جان آخ جان تشکر کردیم که باز گفتیم من بالاخره یه شانس بهم رو کرد.
وقتی دوباره برگشتم پادگان رفتم مستقیم پیش اون قسمت ترسناک پادگان، متاسفانه نمیتونم همه توضیحات رو اینجا بدم ولی همین دو روزی که دنبال اون قسمت ترسناک بودم کلی اتفاقات جالب و خندهدار افتاد که خودش داستانی داره؛ یکیش تشابه فامیلی بین اون بنده خدایی که قرار بود پارتی من بشه و یکی دیگه تو پادگان بود و من اشتباهی اونی که پارتی من بود رو با یکی دیگه به خاطر همین تشابه فامیلی اشتباه گرفته بودم، وقتی هم رفته بودم پیشش از اون انکار و از من اصرار که من شما میشناسم و اون میگفت من تو رو نمیشناسم. هعی من بهش میگفتم که منو آقای خیلی گنده فرستاده اونم میگفت که بابا آقای خیلی گنده که فامیل منه اون کیه؟
همون طور که گفتم با هر بدبختی بود اون قسمت ترسناک رو پیدا کردم و گفتم من کیام، بابام و رختوخواب ای حرفا. گفت: اینا رو ولش چی میخوای؟ من گفتم میخوام درجه افسری بگیرم و برم جای خوب. افسر؟خوب تو رو چه به افسر، تو داستان رختخوابتو درست کن افسری پیش کشت. خلاصه هیچ قولی نگرفتم و منتظر بودم که شاید اینا ترفندشون اینه که بچه پرو نشه حتما منو به جای خوب میفرستن. به این امید چند روز مونده بود که امریههای اعزام به پادگانها رو پخش کنند هنوز باور داشتم که جایی خوبی هستم. یکی از بچهها خبر از غیب آورد که خیلیها باید اعزام بشن به پادگانهای جنوب کشور و باید برن شهرهای سیستانوبلوچستان. من اول باور نکردم یعنی تلاش میکردم که باور نکنم.
روز موعد فرا رسید گفتن که امروز امریههاتون آماده نیست باید دو روز دیگه دوباره بیاین و امریهها رو بگیرید. از این مسخرهتر دیگه ندیده بودم. به هر حال اتفاقی بود که افتاده بود که کاری نمیشد که براش کرد. مجبور شدم یه وکالت به یکی از بچهها بدم و تا پسفردا منتظر بمونم.
وقتی هم که امریهها رسید همونطور که میدونید من باید اعزام میشدم ایرانشهر. بالاخره چه بخوام یا نخوام باید میرفتم ایرانشهر. وقتی هم که از اون آقای خیلی گنده سوال کردم که اگه شما نمیتونستی کاری کنی، چرا گفتی حله.. گفت : تو به من گفتی که میخای یجای خوب خدمت کنی منم فکر کردم محل خدمت اصلیت اون پادگانه نه اینکه واسه دوره آموزشی رفته باشی اونجا خودت اشتباه گفتی، منم گفتم که اونجا یه کاراتو درست کنن. (خدایا مگه من چی گفتم : هیچی فقط تو ۰۱ خدمت میکنم و میخوام یجای خوب خدمت کنم. ) ای دل غافل هعی. اینم از شانس ما….