نفسم پس میرود، از چشمهایم اشک میریزد، دهانم بدمزه است، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته، تنم خسته، کوفته، شل، بدون اراده در رختخواب افتادهام. بازوهایم از سوزن انژکسیون سوراخ است. رختخواب بوی عرق و بوی تب میدهد. به ساعتی که روی میز کوچک بغل رختخواب گذاشته شده نگاه میکنم. ساعت ده روز یکشنبه است. سقف اتاق را مینگرم که چراغ برق میان آن آویخته، دور اتاق را نگاه میکنم، کاغذ دیوار گل و بتۀ سرخ و پشت گلی دارد. فاصله به فاصلۀ آن دو مرغ سیاه که جلو یکدیگر روی شاخه نشستهاند، یکی از آنها تُکش را باز کرده مثل این است که با دیگری گفتگو میکند. این نقش مرا از جا درمیکند، نمیدانم چرا از هر طرف که غلت میزنم جلو چشمم است. روی میز اتاق پر از شیشه، فتیله و جعبۀ دواست. بوی الکل سوخته، بوی اتاق ناخوش در هوا پراکنده است. میخواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، میخواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمیگذرد. ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختخواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شدهام. به دشواری راه میرفتم، اتاق درهم و برهم است. من تنها هستم .
حس حالم مانند سابق دیگر نیست، می خواهم برگردم به گدشته، به زمانی که بودی، شاید هم قبل تر از آن زمانی که وارد زندگی ام نشده بودی، نمی دانم اگر به گذشته برگردم اینبار چه می شود، باز هم همین ها تکرار می شود، باز هم من می مانم عالم خیال تو در تنهایی این چهار دیواری سفید. هر چه زور میزنم تا از این حالت خلاص شوم نمی شود. ریش می تراشم کمی شاداب شوم امیدی یابم ، باز هم یاد تو می افتم، آخر این مرغ ها را باید بفروشم تا از دست یادگاری ات هم خلاص شوم، دکتر راست می گوید رفتارم با افکارم یکی نیست، می گوید تو حال خود را دوست داری، آخر کدوم دیوانه ایست که عاشق دیوانگی اش باشد، حتی مست ها هم در اوج مستی دنبال آرامش درون خود هستند.
من به چه بسنده کنم نمیدانم، سیگار با سیگار روشن کنم، یا اینقدر بنوشم تا صبح روز بعد به هوش آیم ، هر سوی این چهار دیواری را که نگاه می کنم یاد خاطره ای افسار گسیخته ای از تو می افتم، اینقدر رخنه گر بودی و من نمی دانستم؟ حال که از یاد تو انحنای یک رنگ خاکستری مانده پس چرا محو نمی شوی، به خیالی قرار بود همپای رفتنم باشی زنجیری شدی بر روی پاهایم که مرا بر این تخت و زندان خیالی بند کرده.
دیگر حتی جواب زنگ تلفن و درب را هم خانه نمی دهم، دیگر میدانم نیستی برای همین است که می گویند این حالم را دوست دارم، من که نظر چنین نیست اخر کدام دیوانه ای… بیخیالش ، پاهایم اصلا توان تکان خوردن ندارد، گرمای زیر پتو ارجحیت دارد بر زمین، آخر این زمین خیلی وقت است برای من یخ زده.
پاراگراف اول متن از داستان صادق هدایت الهام گرفته شده و داستان یک تمرین نویسندگی در انجمن ادبی و نویسندگی ایده بوده که در ۵ دقیقه نوشته شده.