زمین یخ زده

17 مهر
زمین یخ زده

نفسم پس می‌رود، از چشم‌هایم اشک می‌ریزد، دهانم بدمزه است، سرم گیج می‌خورد، قلبم گرفته، تنم خسته، کوفته، شل، بدون اراده در رختخواب افتاده‌ام. بازوهایم از سوزن انژکسیون سوراخ است. رختخواب بوی عرق و بوی تب می‌دهد. به ساعتی که روی میز کوچک بغل رختخواب گذاشته شده نگاه می‌کنم. ساعت ده روز یک‌شنبه است. سقف اتاق را می‌نگرم که چراغ برق میان آن آویخته، دور اتاق را نگاه می‌کنم، کاغذ دیوار گل و بتۀ سرخ و پشت گلی دارد. فاصله به فاصلۀ آن دو مرغ سیاه که جلو یکدیگر روی شاخه نشسته‌اند، یکی از آن‌ها تُکش را باز کرده مثل این است که با دیگری گفتگو می‌کند. این نقش مرا از جا درمی‌کند، نمی‌دانم چرا از هر طرف که غلت می‌زنم جلو چشمم است. روی میز اتاق پر از شیشه، فتیله و جعبۀ دواست. بوی الکل سوخته، بوی اتاق ناخوش در هوا پراکنده است. می‌خواهم بلند بشوم و پنجره را … ادامۀ مطلب »