از اندر حکایت های سربازی میشه به امریه انتقالی اشاره کرد، امریهای که شاید خیلیها در حسرت گرفتنش این در و اون در بزنن و به دنبال دریافتش سربازی شون تموم بشه تقریبا نصف از سربازی من هم به همین منوال گذشت.
تمام داستان از ۰۱ شروع شد، جایی که دوره آموزشی قبل خدمت رو در اسفند ۹۶ در تهران داشتم سپری میکردم، به خیال خودم دنبال پارتی بودم و خاطرم جمع بود که پارتی کار خودشو می کنه؛ حتما حتما اون شهری که دلم می خواد هستم و نه جایی که ارتش قابل بدونه!! – حالا اگه فرصتی شد حتما داستان پارتی آموزشی و اتفاقات جالب اون دوران رو براتون تعریف می کنم- خلاصه ما با پارتی یا بی پارتی افتادیم تو وسط آفتاب سوزان ایرانشهر ( قابل توجه پیرانشهر نیست- ایرانشهر یکی از شهرهای استان سیستان و بلوچستان هی نگید ایرانشهر یا پیرانشهر) اوایل خدمت در ایرانشهر هم که خودش داستانی داره؛ بعد از گذشت چند ماه تقریبا به این محیط عادت کردهبودم؛ صد البته مثل همه افراد اون پادگان در به در دنبال انتقالی از اون بپرس از اون بخواه که برات یکاری بکنن هم بودم.
تقریبا حدود ۴ ماهی از سربازی گذشته بود که تنوستم با یکی از برادران رده بالا ارتش!! ارتباط بگیریم و درخواست انتقالی بدم؛ راستش تو این مدت هم زمان زیادی پشت سر هم پیش فرمانده پادگان میرفتم با علیلام و ذلیلام و کمککن درخواست انتقالی میدادم، اونم فقط میگفت: نوچ شما بچههای من هستین من بدون بچههام چیکار کنم – اسکول کردی ما رو، اونایی که میرن بچههات نیستن من فقط بچه توام – حتی یه زمانی خودمو به مریضی هم زدم!!!؛ یه ماه دیگه هم گذشت و همون برادر رده بالا تماس گرفت و گفت: که یه نامه پدرگران بگو بنویس بده به من که بچهام طاقتش نمیآد اونجا باشه(الهی بمیرم) و ما طاقت دوری نداریم این حرفا، اول من گفتم: اینجا ارتشه این چیزا سرشون نمیشه و در جواب شنیدم که جهت خالی نبودن عریضه امریه باید یه چیزای به عنوان داغ کردن بازار انتقالی بنده گفته بشه که بعدا با باز کردن پرونده انتقالی اینجانب حضرات عالی با یک عدد برگه سفید خالی روبرو نشوند. من امید چندانی به داستان نداشتم، از این اتفاقات یک ماه دیگه هم گذشت که خبری نشد منم دیگه روم نشد به اون بنده خدا زنگ بزنم با خودم گفتم لابد نتونسته کاری از پیش ببره دیگه سربازی داشت اوایل زمستونو رو سپری می کرد و منم حدود ۱۱ماهی که از خدمتم می گذشت و حدود ۹ماه هم تو ایرانشهر بودم؛ در بهبوبه یکسری از برنامه ای ارتش بودیم که نیروی انسانی پادگان منو خواست؛ وقتی رفتم بهم گفتن امریه ات اومده- توجه کنید: بعد ۵ ماه – من خوشحال خدا رو شکر میکردن که بالاخره اومد که…
که گفتن یه مشکلی هست، حالا مشکل چیه؟ امریه ۵ برگ داره؛ فرمانده پادگان هم فقط یه برگشو امضا زده بود، پروردگارا من ، امریه ، فرمانده پادگان ، بچه هاش!!! شاید اول آسون بیینین قضیه رو که بابا اون که یه برگه امضا زده خوب میری بقیه امضاها رو هم میگیری دیگه؛ ولی نه دیگه، داستان این که وقتی چنین اتفاقی می افته یعنی قریب به یقین این برگه از دستش در رفته و متوجه شده که چی رو داره امضا میزنه. حالا برو این دفعه قشنگ متوجهاش کن چی رو میخواد امضا بزنه بعد ازش امضا بگیر، نخییر از این خبرا نیست اگه پارم نکنه حتما پارش میکنه. در هر صورت سنگ و مفت و گنجشک مفت، وقتی رفتم پیشش داشت می رفت ولی قبول کرد برگه منو ببینه چون به خیال خودش فکر می کرد که برگه خروج یا چیز خاصی هست ولی وقتی برگه امریه انتقالی رو دید با اون صدای کلفتش گفت : نخییر کجا می خوای بری پسرم ستون پادگانی تو- ستوووون؟؟!!- گفتم بابا پادگان شهرمون ستون نداره باید برم اونجا – زر زدم!! این رو میگفتم که الان بازداشتگاه بودم – من که لال شده بودم ولی شانسی که اوردم یکی از افسر های گردان ما اونجا ازم کلی طرفداری کرد و قضیه مریضی منو هم گفت – همون الیکه – بعدم گفت که حدود ۱۱ماه دارم خدمت میکنم نمیدونم چی شد یه لحظه خون به مغزش نرسید ولی همون برگههایی که خودش خط خطیشون کردهبود رو دوباره امضا کرد. منم آنچنان خوشحال و شاد خندان به سمت نیروی انسانی میرفتم که هر سربازی از کنارم رد میشد میگفت این یه چیزی زده و برگهها هم دستم بود. خواستم قبل از دادن برگهها به نیروی انسانی مطمئن بشم که برگهها رو امضا کرده. آخه باورم نمی شد. در حین چک کردن برگهها به تاریخ صدور امریه رسیدم و دیدم……
ای دل غافل این که نوشته تاریخ صدور امریه ۶ شهریور، ولی امروز که ۹ دی ماه، یعنی این امریه حدود ۴ ماه هست صادر شده همون موقع که برادر رده بالا از همون رده بالا کار منو راه انداخت. حالا فهمیدم چرا امیر ستون تیپ رو مرخص کرد بره، وقتی با این حرکت تکنیکی فرمانده پادگان روبرو شدم فهمیدم که چه کلاهی سرم رفته و ۴ ماه مثل علافها دور پادگان میچرخیدم و به عمد برگه منو نگه داشتهبودند؛ فکر کنم بیشتر از این گند قضیه در میاومد که برگه رو دادن دستم وگرنه بعد از اتمام سربازی تازه امریه می دادن دستم، خلاصه با این وضعیتی که من دیدم فرار رو از ایرانشهر به قرار ترجیح دادم تا جایی که می تونستم از اون پادگان دور شدم.
سربازی واسه من اتفاقات بسیار جالبی داشت که فقط یکشون این اتفاق بود. از این داستان شروع کردم چون واسه خودم جالب بود و گفتم شاید واسه بقیه بشه نکتهی قبل از خدمت؛ اگه کسانی که متن رو می خونن دوست داشتن بقیه خاطرات منو بشنونن خوشحال میشن که نظرشونو اعلام کنن